پارادوکس کیوری(Curry):
در
شکل زیر در هر دو بخش چنین به نظر میرسد که یک مثلث قائم الزاویه به دو
مثلث قائم الزاویه ی کوچکتر و یک مستطیل تقسیم شده است جز این که دومی یک
واحد مربع کم تر دارد.در اولی مستطیل گوشه ی سمت راست پایین یک مستطیل 5×3 و
در دومی یک مستطیل 8×2 میباشد.
«فکرت را تغییر بده تا زندگیات را عوض کنی.» این شعار را خیلیها بلد هستند، اما مشکل اینجاست که اغلب ما اصلا از افکار منفی که در ذهنمان جریان دارند، چیزی نمیدانیم و دستوپنجه نرم کردن با این فکرها برایمان تبدیل به یک عادت شده است.
به گزارش پایگاه اطلاعرسانی بنیاد ملی نخبگان؛ خیلی از افکار منفی که سد راه موفقیتمان در زندگی شدهاند، خیلی عادی و ساده و آشنا به نظر میرسند. در ادامه با 15 نمونه از این افکار سمی آشنا میشوید که رهایی از آنها درهای موفقیت را به روی زندگیتان باز میکند.
دیگر خیلی دیر شده است
مهم نیست چه کسی هستید، یا تا امروز چه کردهاید، حتی مهم نیست از کجا آمدهاید و... چون همیشه میتوانید شرایط را تغییر بدهید و به اصطلاح به نسخهای بهبودیافته از خودتان تبدیل شوید. وقتی بتوانید سروصدای افکار قضاوتگر دیگران را در ذهنتان خاموش کنید، آرامش و قدرت و آگاهی بیشتر سراغتان میآید و شما بهتر میتوانید صدای درونتان را بشنوید. و وقتی این اتفاق بیفتد، متوجه میشوید برای انجام آن چیزی که میخواهید، هنوز دیر نشده است.
اگر فقط کمی قویتر، باهوشتر، جذابتر و... بودم
بدترین نوع تنهایی این است که با خودتان راحت و روراست نباشید. در هر شرایطی بهتر است خودتان باشید و ریسک تمسخر توسط دیگران را تحمل کنید، اما زندگیتان را روی یک پایه دروغ استوار نکنید و مجبور نشوید خودتان را تحقیر کنید. یادتان باشد تقریبا هر اتفاقی که برای شما میافتد، بازتاب مستقیم افکاری است که در سر دارید. پس هیچوقت نمیتوانید بیشتر و بهتر از آنچه خودتان را باور کرده و به خودتان اعتماد دارید، عمل کنید.
هر چه بگویم، اصلا مهم نیست
سکوت باعث میشود جنگ درون ذهن شما سختتر و طولانیتر شود. پس با خودتان صادق باشید و واقعیت را به خودتان بگویید و آن را از ذهنتان آزاد کنید، قبل از اینکه این افکار سمی بیش از حد قدرت بگیرد و شما را از پا درآورد! راستش را بخواهید، غمانگیزترین اتفاقی که برای خیلی از افراد میافتد، این است که افکار و احساستان اغلب ناگفته باقی میماند و بهسختی توسط دیگران درک میشود.
امروز هر چقدر کمتر ریسک کنم، فردا کمتر پشیمان میشوم و افسوس میخورم
شما صددرصد عکسهایی را که هرگز نمیگیرید، از دست میدهید و این قانون در مورد هر انتخاب و تغییر و شانسی که در زندگی ممکن است با آن روبهرو شوید، صدق میکند. تا شروع نکنید و از شانستان استفاده نکنید یا وقتی سر دوراهی قرار گرفتید، یک مسیر را انتخاب نکنید، هرگز نمیتوانید زندگیتان را تغییر دهید. در آخر بیش از اینکه از اشتباهاتتان در این مسیر پشیمان شوید، بهخاطر فرصتهایی افسوس میخورید که از آنها استفاده نکردهاید، از روابطی که امکان آغازشان را داشتید ولی ترسیدید و هرگز آنها را شروع نکردید و از تصمیمهایی که برای گرفتنشان خیلی وقت تلف کردید.
من به اجازه آنها احتیاج دارم
کاری را که میخواهید، انجام دهید و وقت خود را با دادن هزاران توضیح به دیگران تلف نکنید. اکثر مردم همیشه فقط آن چیزی را میشنوند که دوست دارند بشنوند. بنابراین اینکه یک نفر از ایده شما خوشش نمیآید یا آن را درک نمیکند، اصلا به این معنا نیست که توضیح مناسبی هم برای آن وجود ندارد، یا ارزشش را ندارد که دست به کار شوید و برای عملی کردن آن اقدام کنید.
از فردا شروع میکنم
امروز اتفاقات بزرگی میتوانند بیفتند، به شرط اینکه شما انجامشان را به فردا موکول نکنید. هرگز اجازه ندهید ترستان از اشتباه کردن، جلوی شما را برای انجام کاری بگیرد و متوقفتان کند. زندگی همراه با چند اشتباه لذتبخشتر و مفیدتر از آن است که صرف زندگی کردن برای هیچ شود.
من فقط میخواهم راحت باشم
اگر دو دستی به چیزی که دارید و هستید بچسبید، تنها به این دلیل که برایتان راحت و آشنا هستند، هرگز نمیتوانید وضعیت خودتان را بهبود ببخشید. کارها و تغییرات بزرگ معمولا در محدوده آرامش و آسایش ما اتفاق نمیافتند، بلکه باید ریسک کنید و خطرپذیر باشید. هر کدام از ما فقط زمانی میتوانیم پتانسیل کامل زندگیمان را درک کنیم که اجازه دهیم اتفاقات غیرمنتظره در آن بیفتد.
هر جور که شده، نباید اصلا درد بکشم
مهمترین ویژگی ما تواناییمان برای غلبه بر مشکلات، قدرت و تحمل، دوست داشتن و... است و اینکه میتوانیم قویتر از مشکلات و بدبختیها باشیم. درد کشیدن برای انسان درست مثل نفس کشیدن است و زندگیمان به آن وابسته است.
همهاش تقصیر دیگران است
اگر در یک نقطه بنشینید و اطرافیانتان را بابت کارهایی که میکنند یا نمیکنند، میدانند یا نمیدانند، سرزنش کنید، زمان میگذرد و شما هنوز همانجا نشستهاید و هیچ تغییری در زندگیتان اتفاق نیفتاده است. سرزنش کردن دیگران خیلی آسان است، چون لازم نیست کار خاصی انجام دهید، اما این زندگی نیست، بلکه راهی برای گذراندن روزها برای رسیدن به لحظه مرگ است.
اشکالی ندارد اگر بعضی عهدهایم را بشکنم و زیر بعضی از قولها بزنم
شما همیشه به خودتان و به دیگران قول میدهید و متعهد میشوید، اما سوال اصلی اینجاست که آیا سر این قولها میمانید؟ اگر به کسی (یا خودتان) قول میدهید کاری انجام دهید، حتما این کار را بکنید، در غیر این صورت این پیغام را به دیگران (و خودتان) میدهید که رابطهتان با آنها ارزشی برایتان ندارد. بیش از حد به دیگران قول ندهید و البته کمتر از آنچه انتظار میرود هم از زیر بار تعهد به خودتان و دیگران فرار نکنید. کلام حکمتآمیزی وجود دارد که میگوید: هرگز وقتی عصبانی هستید، تصمیم بزرگی نگیرید و هیچوقت هنگام خوشحالی وعدههای بزرگ ندهید.
پنهان کردن حقیقت اشکالی ندارد
واقعا مایوسکننده است که بعضیها چقدر از شنیدن حقیقت شوکه میشوند و دروغها و فریبها را باور میکنند. سعی کنید یکی از آنها نباشید. همیشه حقیقت را بگویید و جزو کسانی باشید که دیگران را با این کار شوکه میکنند.
اگر بخشهای تاریک وجودم را نادیده بگیرم، ناپدید میشوم
شما نمیتوانید چیزی را تغییر دهید که از مواجه شدن با آن میترسید یا اجتناب میکنید. تمایل شما برای مبارزه با بخشهای تاریکی که در وجودتان دارید، فرشتههای درونتان را بیدار میکند و نتیجهاش آگاهی و روشنگری است، به شرطی که این کار را بهتدریج و در عین بخشندگی نسبت به خود انجام دهید.
موانع زیادی سر راه وجود دارد
بعضی وقتها مشکلات وارد زندگی شما میشوند و هر کاری هم بکنید، نمیتوانید از مواجه شدن با آنها اجتناب کنید. اما یادتان باشد که وجود این مشکلات در زندگی دلیل خاصی دارد و تنها زمانی که بتوانید بر آنها غلبه کنید، به چراییشان پی میبرید. این مسئله را بپذیرید و سرتان را بالا نگه دارید، چون وقتی برای شکست برنامهریزی میکنید، نمیتوانید انتظار پیروزی را بکشید.
من شکستخوردهتر از آن هستم که بتوانم ادامه بدهم
اگر هیچ چیزی ندارید، پس صاحب همه چیز هستید! چون آزادید که دست به هر کاری بزنید، بدون اینکه از شکست یا از دست دادن چیزی ترس و واهمه داشته باشید. گیجکننده است؟ نه واقعا! درست در همین لحظه است که میتوانید زندگی خود را آنطور که باید، بازسازی کنید.
من قربانی هستم
شما قربانی نیستید، پس دست از سرزنش کردن خودتان و دیگران و شرایطتان بردارید. تنها به این دلیل که امروز در جایگاهی که میخواهید نیستید، معنایش این نیست که نباید مسئولیت تغییر شرایط و بهبود آن را برعهده بگیرید. طرز فکر قربانی بودن مهمترین سدی است که شما برای موفق شدن جلوی رویتان دارید.
https://vimeo.com/86105817لینک برای تماشای این انیمیشن
- بدون سر بودن انسانها در این فیلم نشان از نداشتن فکر است. منظور فقط نابینا بودن و ندیدن نیست در این صورت میشد انسانها را نابینا به تصویر کشید و نه کاملاً بدون سر. بنابراین این مردم نه میبینند و نه حتی فکر میکنند. سری برای اندیشیدن ندارند. برای همین میبینیم که تصادف و مرگ امری بسیار طبیعی و پیش پا افتاده و عادی است. مردم نسبت به مرگ همدیگر بیتفاوتند. هیچ حادثهای چندان ناگوار نیست که خاطر کسانی را مشوش کند. اساساً تا اندیشدنی در کار نباشد خاطر مشوش و دغدغهمندی هم وجود نخواهد داشت. چنین مردمی تمام دنیا را بهسان خود میبینند چنانکه اگر فیلم سینمایی بسازند نه تنها در آن نیز طبیعتاً همة شخصیتها بدون سر هستند، حتی از این بدتر، همه چیز در آنجا وارونه هم به تصویر کشیده میشود، و چون کسی نمیبیند که چه میبیند، هیچکس اعتراضی به این وارونهنمایی ندارد.
- اما در این میان مواجه میشویم با فردی که متفاوت است. سری دارد، و میبیند، و میاندیشد، و به دو دلیل اندوه تمام وجودش را گرفته است. امری که از نگاه غمبارش هویداست. دلیل نخست آنکه نسبت به حوادث پیرامونش نمیتواند بیتفاوت باشد و دلیل دوم، تنهایی اوست. او تنها کسی است که میبیند و میاندیشد و در عین حال هیچ همدم و هم سخنی ندارد که درد او را بفهمد، بتواند با او همدردی کند و یا «درد مشترکی» را فریادگر باشند. وجود حتی یک همدم میتوانست تسلی بخشی بزرگ برای او باشد. اما چنین همدمی وجود ندارد.
- قهرمان داستان در یک اتفاق ناگهانی با زنی برخورد میکند و در این تماس، دلباختة او میشود. موسیقی فیلم از همین جا آغاز میشود. به نشان این که عشق به زندگی رنگ و بویی تازه میبخشد و آن را زیبا میکند. قهرمان داستان دل زن را به دست میآورد، اما زن هنگام لمس بدن او متوجه وجود چیزی متفاوت که بالای گردن او وجود دارد شده، ترسیده و فرار میکند. اکنون دو راه برای قهرمان داستان ما وجود دارد. باید دست به انتخاب بزند. یا به لاک تنهایی خود بازگردد، و یا مانند بقیه بشود. البته این تصمیم آنی نیست، قهرمان داستان ما مدتها پیش، و حتی قبل از آشنایی با این زن، مشغول ساختن گیوتینی برای بریدن سر خود بوده است. معلوم است که پیش از این نیز به خاطر فشارهای روانشناختیِ ناشی از متفاوت بودن و تنهایی به این امر اندیشیده بود که تنها گزینة رهایی از تنهایی برای او فروکاسته شدن به سطح انبوه مردمانش است. حال که نمیتواند تغییری در دیگران ایجاد کند، بهتر است که خود تغییر کند و مانند آنها شود. این امر نمادی از فشار ناپیدا و غیرعامدانه و در عین حال قدرتمند اجتماع بر روان افراد برای فروکاستن همة آنها به یک سطح نُرم است که با ملاک اکثریت تعیین میشود. اما قهرمان ما که تا کنون مقاومت کرده است و در این دو دلی و تردید، تنهایی خود را ترجیح داده است، دیگر حجت را تمام شده میداند. یک دلیل قاطعانهتر یافته است؛ عشق. باری! همواره عشق بر عقلانیت غلبه میکند. قهرمان ما «دلیلِ کافی» خود را یافته است. برای آخرین بار، و همراه با حسرت از پنجرة اتاقش چشمانداز بیرون را مینگرد. چشماندازی که تنها او توان دیدنش را داشت و پس از این، به خاطر تصمیمی که گرفته است، دیگر حتی او هم توان دیدنش را نخواهد داشت. این نگاه، نگاه خداحافظی است. یک خداحافظی همراه با اندوه و حسرت. خداحافظی با دیدن، با فهمیدن. خداحافظی با عقل، و گریختن به دامن عشق برای گریز از تنهایی. قدرت تنهایی آنچنان عظیم است که همواره ما را از عقل به سوی عشق میگریزاند. عقل با تمام چشمانداز وسیع و زیبایی که در برابر چشمان ما میگشاید اگر همراه با درد و اندوه و احساس تنهایی باشد، که هست، توانایی مقاومت در برابر عشق را ندارد، هر چند به قیمت از دست دادن قدرت تفکر و بینایی باشد. بنابراین انسانها همواره عقل را به قربانگاه عشق میبرند. چنانکه قهرمان این داستان نیز چنین میکند.
او نیز مانند دیگران میشود و لنگان لنگان با عصایی در دست میتواند دل معشوق گریزپای خود را مجدداً به دست آورد و مرهمی بر تنهایی خود بگذارد. اکنون! او نیز مانند تمام مردمان شهر خود است. دیگر در این شهر بیگانه نیست. دیگر تنها نیست.
- هنگام وصال این دو دلداده، مردمانی را میبینیم که آنها نیز گویی کسی را میجویند. و ناگهان مخاطب را به این اندیشه وا میانگیزاند که: نکند اینها نیز مردمانی بودهاند دارای سر. و برای رسیدن به معشوقههای خود سرهایشان را قربانی کردهاند؟ شاید کلاههایی که به همراه باد در فضای شهر سرگردانند و همچنین مغازة کلاهگیس فروشی که بسته است، نشانی از وجود چنین دورهای باشد.
- به راستی کدام زیباتر است؟ «عقل»، که هدیهاش چشماندازی وسیع است؟ یا «عشق»، که وعدة غلبه بر تنهایی میدهد؟ در وادیِ نظر، این یک پرسش بیپایان همة اعصار است که از ذهن اندیشمندان طراز اول تا مردمان عادی کوچه و بازار را به خود مشغول داشته است. اما در وادیِ عمل، تاریخ بشر گواه این است که انسانها همواره جانب عشق را گرفتهاند. باری! در این میدان نبرد، «عشق» همواره پیروز بوده است؛ و این پیروزی را مدیون «تنهایی» است.
- در سکانس پایانی، از سویی و در سمت راست تصویر دو دلداده را میبینیم که دست در دست هم به دوردست سفر میکنند. و از سوی دیگر و در سمت چپ تصویر شاهد ویران شدن برجهای دو قلو هستیم که به گمان من بیانگر چندین نکته است. یکی این که برخورد آن هواپیما با آن برج نیز مانند دیگر تصادفهای شهر از سر نادانی و جهل است و نه عامدانه و مبتنی بر نوعی آگاهی. بنابراین نباید تفسیری سوای از دیگر حوادث عالم بر آن نهاد. نکتة دوم این که وقتی معشوقت را بیابی دیگر هیچ اهمیتی ندارد که حتی تمام جهان ویران شود. قهرمان ما که تا پیش از این، درد و دغدغة تک تک مردمان را داشت. اکنون حتی از وقوع یک تصادف بسیار مرگبارتر بیخبر است و بنابراین دیگر اندوهی به دل نخواهد داشت. دیگر حتی اگر بداند هم برای او اهمیتی نخواهد داشت. به دو دلیل: هم درک میکند که این حوادث به خاطر نادانی است و بنابراین طبیعی هستند. و دلیل مهمتر آنکه او با معشوق خود خرسند است.
- در همین سکانس پایانی و در سمت راست تصویر، دور شدن این دو عاشق و معشوق به سمت افق با نمایی و حرکاتی چاپلینوار، بیانگر طنزی تلخ است. گویی که اگر معشوق خود را یافتهای، باید رنجهای جهان را نادیده گرفت، به تمام حوادث تلخ جهان پشت کرد، نسبت به جهل مردمان بیتفاوت بود، به آنها خندید، و دور شد.
حسین محمودی